یوخاری

خاطره‌ی جالب بلوهر آصفی درباره‌ی پیشه‌وری

آنا صحیفه اخبار فارسی
12 Punto 14 Punto 16 Punto 18 Punto

از اوایل حکومت فرقه که اصلاحات شهری را شروع کرده بودند این خاطره را به یاد دارم.

پدرم سرشب که از مسجد برگشت گفت: امشب برای شام باید به خانه‏ ی کیم کییّک بروم که از عتباب برگشته است.

مادرم پرسید من هم باید حاضربشم؟

پدرم گفت مهمانی مردانه است و رفت طرف گنجه‌ه‏ایی که لباس‏های پلوخوری‏‌اش را آن‏جا آویزان می‏کرد، لباس پوشید و بلافاصله راه افتاد. و من هم به دنبالش.

گفت: تو کجا میآیی؟

گفتم: من هم‏کلاسیِ پسرش هستم. امروز در مدرسه، من وجلیل حلمی را دعوت کرد و گفت که شب هم‏راهِ پدرهایتان بیایین خانه‏ ی ما.

تهیه‏ ی شام به‏ عهده‏‌ی حاج حسین چلوپز است. امشب چلو کباب خواهد داد. فاصله‏‌ی خانه ازمنزل ما زیاد دور نبود. با پای پیاده نیم‏ ساعت طول می‏کشید.

ماه محرم بود و بر پشت‏بامِ بیشتر خانه‌ها پرچم سیاه عزاداری به چشم می‏خورد. سرمای سوزناک زمستان بیداد می‏کرد. صدای بیل و کلنگ و کامیون‏های کمپرسی و موتور غلتک‏های سنگین به گوش می‏رسید. باد نجوای کارگران را که در آن سرما زیر نور چراغ‏های متحرک برقی کارمی‏کردند درفضا تاب می‏داد. رسیدیم به چهارراه منصور رو به ششگلان. از دور، در میان ذرات نور چراغ ها انبوه کارگران دیده میشدند و سر و صداهای ماشین آلات و کامیونهایی که درآمد و رفت بودند به گوش می رسید.

رسیدیم. خانه بزرگی بود در کوچه‌ی قره‏‌باغی ‏ها. یادم نیست چه کسی از مکه یا کربلا برگشته‏ بود. طبق عادت شام مفصلی تهیه دیده بودند. توی اتاق گرمی چند تا از همکلاسی‏ هایم را دیدم. ممی‏ قره می‏رفت هر چند دقیقه یک بار از تَنَبی شیرینی می‏آورد و تند تند می‏خورد. مردی که مسؤول آبدارخانه بود و برای مهمان‏ها چای قلیان و چپق می‏داد، هر ازگاهی با یک سینی چای می‏آمد سری به اتاقی که نشسته بودیم، می‏زد. سینی چایی را می‏گذاشت وسط و می‏رفت. بعد از این‏که ممی‏‌قره دوبار قندان را خالی کرد، دیگر آن مرد سراغ ما نیامد. قند و شکر کم‏یاب بود و گران، بیش‏تر خانواده‏‌های شهری با کشمش و خرما چای می‏خوردند. در حیاط خلوت، زیر آلاچیق بزرگ، حاج حسین چلوپز کارگران خود را با چندتا دیگ بزرگ و پاتیل و منقل‏های دراز کباب‏‌پزی مستقر کرده‏، خودش هم بین مهمان‏ها در تنبی بزرگ نشسته بود.

مسؤولیت پخت‏‌وپز و تقسیمِ غذا را به‏‌عهده‏ ی پسر برادرش آقا نقی، ورزشکاری به نام با صدای دل‌انگیز و قیافه‏‌ی خندان گذاشته بود.

شام تمام شد. آقایان شهیدی و نجفی و مفیدآقا با چند تا از علمای شهر با دعای خیر خانه را ترک کردند.

شب از نیمه گذشته بود که با پدرم و جماعتی از همسایگان به طرف محله‌مان به راه افتادیم. سرما بیداد می‏کرد. ازکوچه‏‌ی قره‏‌باغی ‌ها تا رسیدن به خیابان منصور لرزیدم.

شروع به دویدن کردم از سمت خانه رو به خیابان پهلوی. باد سوزناک صدای خنده و شادی مهمان‏ها را در فضای پشتِ‏ سرم می‏‌پیچاند.

رسیده بودم به نزدیکی‌های چهارراه منصور که در تاریکی، مردی جلویم سبز شد. با لباس تیره و کلاه شاپو آن‏طور که تمام صورت‏‌اش دیده نمی‏‌شد. درست نبش شرقی خیابان منصور و پهلوی.

ذرات نور ضعیف چراغ برق، براده‌های یخ را که از بخار دهان روی شالگردن ‌اش آویزان بود نشان میداد. وحشت زده شده بودم. بر جایم ابستادم. پرسید:

این موقع شب کجا میری پسر! آن هم تک و تنها؟

خودم را گم کرده بودم. گیج و منگ با لکنت زبان گفتم: «خانه»!

پدرم با دوستانش رسید. با دیدن مرد همگی به حالت احترام شق و رق ایستادند و سلام کردند. پس از احوال‏پرسی از یک یک آنان، گفت:

«دونفر را فرستادم برای کارگرها شام بیاورند، هنوز نرسیده ‏اند. نگرانم. بچه‌ها گرسنه‏‌اند.»

پدرم با شنیدن این حرف، روکرد به برادرم گفت: «چند نفری برین خانه‏‌ی … به حاج حسین بگو آن دیگ اضافی را با همه‏ ی مخلفاتش فوری بیارن اینجا برای کارگرها.»

برادرم با چند نفر رفت و طولی نکشید آقانقی درحالی‏که دیگ بزرگی را روی نردبانی با چهار نفر حمل می‏کردند، نزدیک شد. با دیدن مرد تعظیم کرد. و چیزی گفت که نشنیدم ولی مرد به گرمی با آقانقی دست داد.

معلوم بود که همدیگر را می‏شناسند. مرد با لبخندی مهربان گفت:
«پهلوان مزه‌اش هنوز زیر دندانمه. خب بریم پیش بچه ها.»

و هم‏راه آن‏ها رفت به سمت ماشین‏‌آلات و کارگرهایی که در آن نزدیکی سرگرم کار بودند.

پدرم می‏گفت: «اگر باچشم خودم ندیده بودم باور نمی‏کردم که این موقع شب دراین سوز و سرمای گزنده تک و تنها و بدون قراول (یعنی محافظ) این شخص بالای سر کارگرها بایستد و در فکر شام آن‏ها باشد.

من قبلا بارها این مرد را دیده بودم. ولی درآن موقعیت او را نشناختم. این شخص دلسوز و مهربان همان سیدجعفر پیشه‏‌وری بود.

به نقل از سایت فرقه‌ی دموکرات

تاریخ
2020.01.21 / 21:41
مولف
ایواز طاها
شرح لر
دیگر خبرلر

ممانعت سرپرست دادسرای اوین از آزادی موقت حمید جباری

دکتر توحید ملک زاده: آذربایجانیان مقیم استانبول در دوره مشروطیت

مردم مسئول حفظ آثار و ارزش‌های نیاکان خود است

مسجد سنگی اسنق

حملات عثمانی به جیلوها برای دفاع از اورمیه

جوان ۲۸ ساله تبریزی سرپرستی ۱۵۰۰ کودک یتیم را عهده‌دار است

به پشتوانه دوستی دو‌ ملت ترک و عرب؛ رویش دوباره آغاز کرده‌ایم...

مجسمه‌ی تکمچی‌ها تبریز تخریب شود

بهمن نصیرزاده به حبس محکوم شد

یونس قلیزاده فعال ملی آزربایجانی به مرخصی اعزام شد

خبر خطّی
Axar.az'da reklam Bağla
Reklam
Bize yazin Bağla