آنا صحیفه آنا دیلی |
وقتی که در بزرگترین شهر آذربایجان سوار اتوبوس بی.آر.تی میشوم و صدای خانم گوینده را میشنوم که اسامی ایستگاهها را به زبان فارسی میگوید، بیاختیار از خودم میپرسم چرا؟
یادم میافتد ممکن است عدهای از هموطنان فارس زبان داخل اتوبوس باشند که زبان ما را بلد نباشند یا نخواهند بلد باشند یا بخواهند بلد نباشند و...
بعد با خودم فکر میکنم که اسامی مکانهای خاص که تورکی فارسی ندارد، کسی اگر تورکی هم بلد نباشد، از لابلای کلام خانم گوینده اسم مقصد مورد نظرش را تشخیص خواهد داد. تازه، مگر در این شهر کم داریم کسانی را که فارسی بلد نیستند و مجبورند با همین روش اسم ایستگاه مورد نظرشان را تشخیص دهند؟
آیا مشکل است فارس زبانهایی که قرار است در یک شهر ترک نشین کار و زندگی کنند، من باب احترام به ساکنان شهر هم که شده زبان آنها را لااقل در سطح محاوره یاد بگیرند؟ اگر چنین است لابد برای میلیونها نفر ساکنان این شهر باید مشکلتر بوده باشد که زبان این مهمانان ناخوانده را سیر تا پیاز یاد بگیرند. آیا مفهوم زبان رسمی این است که زبان ملی و مادریمان را به کناری نهیم و زبان کسانی غیر از صاحبان و ساکنان تاریخی این کهن دیار را بسط و رواج دهیم؟ حتی مجبور باشیم به فرزندانمان از بدو تولد، زبان آنان را یاد بدهیم تا هنگامی که به سن چهار سالگی میرسند بتوانند مطابق با استانداردهای آموزش و پروش آنان، زبان فارسی را بیعیب و نقص صحبت کنند؟ پس تکلیف زبان مادریمان در این میان چه میشود، آن را ببوسیم و کناری بگذاریم؟ آیا جز این است که شما تصمیم به امحاء زبان مادری ما گرفتهاید؟
در داخل اتوبوس سرم را میگردانم تا بیابم آن فارس زبان همیشه دور از دیدگان ظاهربینم را، آن که همیشه و هر جا هست ولی هیچ جا نیست، آن کسی که همهچیز برای اوست، همه امکانات به خاطر او ست، آن همیشه غایبی که خانم گوینده بیاعتنا به این همه آدم، محض رضایت خاطر او فارسی حرف میزند.
میخواهم داد بزنم کسی اینجا فارس است؟ فرصتی نمییابم، اتوبوس توقف میکند، با صدای گوشنواز خانم گوینده به خود میآیم، پایان راه است، باید از این اتوبوس پیاده شوم، باید مسیرم را پیاده بروم.
تاریخ
2019.06.10 / 15:21
|
مولف
غفور امامیزاده خیاوی
|