آنا صحیفه یازارلار |
آشیق در فرهنگ ترکها نوازندهای است ساز به دوش که از یک ایل به ایل دیگر، از یک اوبه به اوبه دیگر رفته و دلها را به هم گره میزند. آشیق در لغت یعنی مفصل، پیوند زننده دلها به یکدیگر، به ایل و به آسمان و عبدالرحیم هئییت بزرگ آشیقی بود که دلهای همه ما را به هم پیوند زده بود. از او پرسیدهاند که آیا این دلهای پر از درد او را فراموش خواهند کرد؟ او دئدی یوخ یوخ (او گفت نه نه).
بر اساس داستانهای ددهقورقود مرگ مانند مار زهرآگینی به انسانها نزدیک میشود و تا وقتی که ساز در دستان آشیق باشد و او بنوازد این مار به او نزدیک نخواهد شد و او نامیرا خواهد بود. دو سالی بود که ساز را از دست عبدالرحیم گرفته بودند و مرگ آرام آرام بر او مسلط شد.
رضا براهنی در رازهای سرزمین من از آشیقی مینویسد که نمیتواند از دردهایش بخواند و این درد را تاب نمیآورد. سیمهای سازش را باز کرده و در مقابل قهوهخانهای که مردم در آن گرد آمدهاند خود را حلق آویز میکند. روزگاری نه چندان دور به آشیق قشم اجازه نواختن ندادند او سازش را برداشته و به کوههای میشو در نزدیکی شبستر گریخت و یکسال در آنجا ماند. چوپانی اهل روستای بینیس هر روز به او غذا میبُرد و قشم زیر تخته سنگی در کوه میشو در عزای ایل بزرگی برای خود مینواخت. عبدالرحیم هئییت همه آن چیزی بود که از یک آشیق انتظار میرفت. پیوند دهنده قلبها و ...
از آخرین باری که برای مرگ عزیزی در خلوت گریه کردهام بیست سالی میگذرد. در تمام این سالها مرگ را به عنوان عاقبت هر موجود جانداری برای خود توجیه کردهام ولی مرگ عبدالرحیم تسلیمم کرد. وقتی از دوستان جدا شده و مثل همیشه به جاده رفتم تازه سنگینی این درد به سراغم آمد. بعد از چهل دقیقه از ماشین پیاده شده و نیم ساعتی در گوشهای کز کردم. نشد که نشد. دوباره راه افتادم چیزی نزدیک یک ساعت گریه کردم اما به نحوی که مسافران دیگرمتوجه نشوند. این درد سبک نشد که نشد. پیاده شدم و یک ساعت در سالن انتظار ترمینال...
این بار با اتوبوسی راه افتادم که تنها چهار مسافر داشت و میشد در ردیفهای آخر آن نشسته و زار زار گریه کرد. وقتی از شیشه اتوبوس کوهها را نگاه میکردم، عبدالرحیم را میدیدم که بر روی تخته سنگها نشسته است و برای ایلی بزرگ در قرن بیستویک گریه میکند.
شب از دوستم خواستم که بخوابد و مزاحمم نشود و زیر پتو باز هم گریه کردم و دردناکتر از هر چیزی تصور گریه عبدالرحیم بود. صبح زودتر از صاحبخانه بیدار شدم و بازهم این درد عذابم میداد.
فردا نُه ساعت در راه خواهم بود. میدانم وقتی از شیشه اتوبوس به کوهها و سنگها نگاه کنم عبدالرحیم را خواهم دید که بروی آنها نشسته است اما بدون ساز، چون اگر سازش را به او میدادند او نمیمُرد.
تاریخ
2019.02.11 / 13:46
|
مولف
ابراهیم رشیدی
|