یوخاری

به یاد و احترام بلوچستان

آنا صحیفه یازارلار
12 Punto 14 Punto 16 Punto 18 Punto

سیل! مصیبتی که امروز بلوچستان را گرفتار نموده است! آنها مثل همیشه غریبانه و مظلومانه! خوشان هستند و خودشان، در کشوری به گستردگی جغرافیایی ایران!

مابین سالهای ۱۳۷۹ الی ۱۳۸۱ برای انجام خدمت سربازی شرف حضور در میان مردمانی را داشتم از تبار #بلوچ ها!

انسانهایی صادق، صمیمی و زحمتکش و بلاکش! در سرزمینهایی که از لحاظ توسعه‌ی استانی و شهری هیچ شباهتی به #تهران #اصفهان #مشهد ندارد!

چقدر درک این حس #تبعیض برای من #ترک_آذربایجانی راحت بود!

دیاری از جنس محرومان صرف!
اما با مردمانی بینظیر، مهربان، نمک‌شناس؛

سرباز یگان مبارزه با مواد مخدر بودم!

شبهایم در دل کویر برای کمین!
روزهایم در پاسگاهی که هیچ تفاوتی با کویر نداشت! در حال گذر بود.

آب آشامیدنی، با تانکری می‌آمد و داخل مخزنی که نمود یک چاه را داشت! ریخته می‌‌شد؛ همه‌ی بلوچستان این مشکل را داشت! آب برای آشامیدنشان کم بود! اکثر شب و روزها با طوفان شن همراه بودم! آنجا نیز هوا برای استشناق مشکل بود!

روزی از یک پیرمرد بلوچی پرسیدم:

چرا اینهمه قاچاق مواد مخدر!؟

گفت: پسرجان چه کنیم؟

کشاورزی و دامداری؟ با کدام آب و اقلیم مستعد!

کارگری کنیم؟ در کدامین کارخانه‌ها و تولیدی‌های صنعتی!

این پیرمرد رنج‌دیده هر چه میگفت، عین حقیقت بود! در شهری بسان زاهدان و استانی به پهناوری بلوچستان خبری از تولید و صنعت نبود! هر چه بود کویر بود و کویر!

اما بعد گذشت نزدیک به بیست سال از آن دوران، وقتی صحنه‌های مربوط به مصیبت سیل را در بلوچستان دیدم! بی‌اختیار خاطره‌ای در ذهنم زنده شد:
افسری داشتیم از جنس #خودسرها !

روزی پای شومش را به پاسگاه گذاشت و گفت: یک ساعته حاضر شوید، ماموریتی داریم!

مجبور بودیم تا اطاعتش کنیم! لباسهای غیرنظامی را تنمان کردیم (دستور این والا حضرت بود) راه افتادیم! این افسر از آن نژادپرستانی بود که بهانه‌ای برای تحقیر تُرک‌ها پیدا مینمود! جوک‌هایش مثل روحیه‌اش پلید بود! اما در هر ماموریتی دست به دامان تُرکان میشد!

ماموریت مدنظر ایشان در نزدیکی دشت‌های ایرانشهر بود! ساعت‌ها فاصله با پاسگاهمان! درون دل کویر! سهمیه‌ی خشک غذایی با جیره‌ روزانه‌ی آب آشامیدنی!

۲۸ روز در دل کویر!

هفته‌ی اول اسهال خونی شدم! به اصرار دوستانم ایشان مجبور شد مرا برگرداند! آنهم چه برگرداندنی!

پشت ماشین تویوتا سوار کرد! حصیری به رویم کشید! مرا با مخبرین غیرنظامی راهی نمود! اینها هم جوانمردانه مرا لب جاده پیاده نمودند و رفتند!
من ماندم و بیماری کُشنده‌ام و جیبهای خالیم! زیر آفتاب سوزناک مُردادی و کنار جاده‌ای خلوت!

ساعت‌ها دراز کشیدم! چون نای نشستن نداشتم! اتوبوسی از راه رسید؛ از ایرانشهر به طرف زاهدان میرفت! وقتی جان بی‌جان مرا در کنار جاده‌ دید، نگه داشت؛

گفت که هستی و اینجا چه میکنی؟ گفتم سربازم! نظام اینگونه لایق تقدیرم دید! گفت: تُرکی؟ (از لهجه‌ام ) تایید کردم! گفت پس مثل من بدبختی!

مرا سوار اتوبوس کرد؛ گفتم که پولی ندارم گفت فدای سرت! ساعتها در راه بودیم اما هر نیم ساعتی توقف میکرد تا من به خاطر درد شکمم پیاده شوم!

مسافران همه بلوچ بودند! نق نزدند! وقتی صورت یک سربازی را دیدند که شبیه قحطی زدگان است، مورد مهر و محبت قرار دادند!

زاهدان پیاده‌ام نمود هر چقدر اصرار کرد پولی به من دهد قبول نکردم! چون می‌دانستم از زاهدان تمامی بلوچ‌ها، سربازان را رایگان به مقصدشان میرسانند!

این مردم با چنین مرامی امروز گرفتار دردند!

تاریخ
2020.01.15 / 15:41
مولف
حامد شاکران
شرح لر
دیگر خبرلر

نه آغلارسان، نه سیزلارسان، بیر دردی بئش اولان کؤنلوم...

تبریز دلیلری بیزی اؤزباشینا بوراخدی... – تبریزلی یازار

تبریزلیلره آچیق مکتوب: او کیشی کیمدیر؟

هیمنیمیزه غضبیمیز واردی، میزیلدانیردیق…

ارمنی تعصبو چکه‌ن «بایقوش» آذربایجانلیلار

ارمنیلر بو دعوتی قبول ائتمیرلرسه…

فاجعه اؤنوندییک: رژیمدن حاقیمیزی زورلا آلمالیییق!

سیز ۴۰ میلیونو اونوتموسوز – بایرامینیز مبارک

ارمنیلرین تهدید ائتدیی لو عسگروو وفات ائتدی

سلیمانی‌دن باکییا گؤره تهرانا سنساسیون اتهاملار

خبر خطّی
Axar.az'da reklam Bağla
Reklam
Bize yazin Bağla