آنا صحیفه یازارلار |
جسد بی جان به از روح آلوده
در حین بازجوییها صدای رسایی از اتاق دیگر میآمد
یک بار بازجوی من خندید و گفت"میشنوی؟ صدای عظیم زاده هست همش با فریاد حرف میزند"
بله داوود عظیم زاده با روحیه بالا روی مواضع خود مقاومت میکرد و این امر بر روحیه من هم تاثیر میگذاشت.
یک بار بازجویان داوود و مرا در یک اتاق رو در رو کردند.
اجازه خواستم با داوود معانقه کنم که اجازه ندادند.
ظاهرا موضوع رو در رو شدن ما قانع شدن داوود به نوشتن کلمه "ایرانی" در مقابل گزینه ملیت در سوالات اولیه بازجویی بود که از روز اول تا آن روز که اواخر بازجوییها بود آقای عظیمزاده ملیت خود را "آذربایجانی" نوشته بود.
بازجویان با تمامی رفتارهای خشونتبار نتوانسته بودند با قلم داوود کلمه "ایرانی" را جایگزین "آذربایحانی" کنند.
من توضیحی به داوود دادم که آری ملیت ما تورک و وطن ما آذربایجان است اما آقای عظیم زاده این سوال در قالب یک برگه بازجویی تحت قوانین کشور ایران است و....
به نظرم داوود متوجه شد که من هم اصرار ندارم نوشته خود را عوض کند و...
ولی خودم در مقابل چنین سوالاتی بدون وقفه جوابهای رایج نوشتهام و چون در وجود خودم مسئولیتهای سنگینی نسبت به دیگر دوستان احساس کرده ام سعی میکردم بازجوییهای ملایم داشته باشم.
با این وجود هرگز چیزی نمیگفتم و یا نمینوشتم که بر علیه شخص دیگری نتیجه دهد.
مثلا مدام میگفتم مسئولیت این تجمع با من است و من بودم که دیگر دوستان را برای حضور در این مراسم تهییج میکردم.
روزی که بازجوییها تمام شد و بنده به زندان مرکزی تبریز منتقل شدم ابتدا به همسرم زنگ زدم و از آنها خواستم روز دوشنبه به ملاقاتم بیایند.
بعد که در آینه وضوخانه زندان رخسار پژمرده و نحیف خود را دیدم دوباره به منزل زنگ زدم و قرار ملاقات را یک هفته عقب انداختم تا کمی به تغذیه خود برسم و با رنگ و روی مناسب به ملاقات خانوادهام بروم.
راز پریشانی و پژمردگی من بیشتر به تخیلات و دلهرههایی بر میگشت که خودم در ذهنم مرور میکردم.
اغلب پیشانی بر سجده می گذاشتم و از خدا میخواستم بار پروردگارا کمکم کن در مقابل اینها تسلیم نشوم و گذشته شرافتمندانه خویش را به دست خودم تباه نکنم.
ای خداوند عز و جل یاریام کن شرفم را روی این نیمکتهای بازجویی جا نگذارم و مثل یک مرد شریف از درب این بازداشتگاه خارج شوم.
ای خداوند منان اگر قرار است شرفم را ببازم و آزاد شوم جان مرا در این بازداشتگاه بستان که اگر با یک جنازه بی روح از اینجا خارج شوم به مراتب بهتر از این است که با وزارت اطلاعات اعلام همکاری کنم و شرف خود را جا گذاشته و آزاد شوم.
همین نگرانیها باعث میشد روزی هزار بار بمیرم و زنده شوم. در بازداشتگاه اداره اطلاعات آینهای نبود که رخسار رنگ پریده خود را ببینم اما روح بی آلایه خویش را میدیدم که به هیچ وجه و حتی به قیمت از دست دادن جان خویش نیز حاضر نبودم به آرمانم پشت پا بزنم.
همین دلنگرانیها باعث نحیف شدن جسم من و پژمرده شدن رنگ رخسارم شده بود که وقتی پایم به زندان مرکزی رسید اندک اندک بهتر شدم و همه چیز به مرور زمان به حالت عادی برگشت.
تاریخ
2019.02.05 / 18:12
|
مولف
عبدالعزیز عظیمی قدیم
|