آنا صحیفه یازارلار |
امسال تصمیم دارم نقاب از رخ «۲۱ آذر» برگیرم. اما اینکار را نه به عادت مألوف کسانیکه عادت دارند تا کنه یک تاریخ بروند تا چیزی برای ما به ارمغان آورند، بلکه به شیوهی کسانی انجام خواهم داد که روح یک جسم فنارفته را مدام احضار می کنند تا از آن به عنوان گواهی برای حیات «ایده»اش مدد بگیرند.
در واقع امر «۲۱ آذر» به مثابه یک اتفاق در میانهی خطوط تاریخی دیگر وجود ندارد، اما به مثابه یک «نشانه» همچون رد خونین یک پیکر که ناغافل شکار شده باشد، هر ساله در این ایام پیش روی ما است.
از این نظر حقیقت «۲۱ آذر»، نه در خود آن به مثابه تاریخی در تقویم قرن، بلکه در نشانه ای است چند صدایی، که هم اکنون چشم هایی حریص کلمات این متن را برای «آشکار نشدن» حدالامکان یکی از این صداها نشانه رفته اند.
۲۱ آذر اگر چه تک صدایی نیست اما صدایی بس بلند است و به مانند هر «صدا»ی بلند در هزارتوی تاریخ مشروط به اینکه کدام کسان در کار احضار روح آنند، از زنده باد و مرده بادها آکنده است. آنچنان بلند که هنوز هم برمی انگیزد، محکوم می کند، محکوم می شود، شلاق می خورد، زندانی می گردد و حتی تبعید می شود.
۲۱ آذر آنقدر عمیق و کاری بوده است که دوستان و دشمنانش نیامده صدای متاخر خود در گلوی آن می دمند تا شنیده شوند! عجیب است که یک اتفاق جا مانده در میانهی تاریخ چطور می تواند همچون سکوی فریادهای هر بار نوشونده عمل کند، مگر آنکه شبحش هر شب دور از چشم گزمهها بر روی خیابان های تبریز «یادگاری» بنویسد.
شاید حق با محمدمهدی اردبیلی است که در احضار روح هگل می گوید: «این زمان نیست که بر مکان می گذرد، بل این مکان است که در قامت گذشته و حال و آینده بر زمان می گذرند» و آن زمان چیزی نیست جز همان صدای پای مجاهدان مشروطه که در «حال» نه تنها رفع نشده است بلکه چون متنی ناتمام رنجورانه مدام بر «۲۱آذر» می گذرد.
بواقع ۲۱ آذر در مقام فهم یک پروژه ناتمام است، همچنان که در مقام قلب. ۲۱ آذر هرگز در چهارچوب قرائت های رسمیت یافته تمام نشد، همیشه چیزی بود که از لای پروندهی آن بیرون می افتاد و «سر آشکار می کرد».
۲۱ آذر غریو در گلو شکستهی مجاهدین قفقاز است ... غریو ستار است که در آستانه های مرگ گرفتار دمی مسیحایی می شود ... مشروطه ای است که سر پایان آمدن ندارد و بعد از سیری ناکام دوباره به زهدان برای تولدی دوباره باز می گردد ... هنوز هم پیک موتوری بقالی سر کوچه وقتی می خواهد سیگارش را روشن کند، یک نگاه از دور به من می اندازد، سیگارش را روشن می کند و وقتی می خواهد اولین کام را عینیت بخشد با صدایی «مهآلود» می گوید: تبریز «که» بیاید ... کار تمام است!
با خود می گویم: کدام کار آخر؟ مگر کاری مانده است که انجام ندهیم؟ مگر راهی مانده است که نرویم؟ این چه امید مزخرف متافیزیکالی است که از شدت استعلا اتفاقا ناکارآمد شده است؟ اما هنوز آن پیک موتوری بقالی سرکوچه در خیابان دکتر فاطمی بر این عقیده است که «تبربز بیاید، کار تمام است»!
تاریخ
2019.12.09 / 14:24
|
مولف
عظیم حسن زاده
|