آنا صحیفه یازارلار |
اینکه خودش مجلس ختم برگزار میکند و اسمش در اصلی ترین و بالاترین جای اعلامیه قرار میگیرد، به اندازه خود کشتن دردناک است. طبق معمول، اعلامیه عکسی ندارد، اولین بار هم وقتی شناسنامه آمد، مخالفتها آغاز شد؛ چون اسم زنان و دختران در آن نوشته میشد!
گل سرخی به جای عکسش نشسته! اما کدام داس این گل سرخ را چیده؟ همان داسی که مجلس ختم برگزار میکند و اسمش در اول اعلامیه آمده است...! می بینید همه چیزمان چقدر عجیب و غریب است...
گوشه گوشه تاریخ ما پر است از کشتن و سوزاندن زنان و دختران توسط برادران و شوهران غیرتمند و ناموس پرست شان!
بگذارید دو تا خاطره عرض کنم که هر موقع حوادثی نظیر کشته شدن #رومینا اتفاق می افتد مرا یاد این دو خاطره می اندازند:
خاطره اول مربوط به ۲۰ سال پیش است که من تازه نویسنده شده بودم و نامزد، البته نامزدِ«تدبیر منزل» نه نامزدِ مجلس یا«سیاست مدن»!. در مراغه به همراه دوستم سوار خط واحد مینی بوسی شدیم. میرفتم شهرک ولیعصر، منزل دوستم جهت صرف ناهار. مینی بوس طبق معمول شلوغ بود و آن وسط هم پر آدم بود با هر دنده عوض کردن، تلوتلو میخوردند... یک مردی به همراهِ دختر بچه اش در وسطِ ماشین ایستاده بود, ماشین که دنده عوض کرد و شتاب گرفت، دختربچه چون قدش نمیرسید میله را بگیرد، یک مرتبه نقشِ زمین شد. وقتی از زمین بلند شد، پدرش سیلی محکمی زد تو گوشش! از جای خودم که در ته ماشین نشسته بودم بلند شده، آمدم عین همون سیلی را به گوش پدر زدم! و گفتم به جای اینکه دست بچه را بگیری تازه می زنی؟! با هم دست به یقه شدیم!...
جوان بودم و به اصطلاح داشتم از حقوق کودکان کشورم دفاع میکردم! اما عجیب اینجا بود که همه طرفِ پدر را گرفتند و مدام بر سر من داد میزدند که به تو چه؟ چرا دخالت میکنی؟ بچه ی خودش رو زده، اختیارش را داشته!...
البته تنها دوستم از من دفاع میکرد! درگیری باعث شد راننده، ما دو تا را نرسیده به مقصد، پیاده کرد! بقیه راه را که زیر آفتاب داغ،پیاده می رفتیم دیگر دوستم هم از من حمایت نمیکرد بلکه غر میزد که اگر دخالت نمیکردی الان بجای زیر آفناب پیاده رفتن، در منزل کنار سفره نهار بودیم...!
اتفاق دوم در چهارراه آزادی مهاباد افتاد 10سال پیش. به همراه خانمم بودم. مردِ کُردی که فکر کنم اهل روستا بودند، یک مرتبه پسِ گردنی محکمی زد به دختر ده یا یازده ساله اش و دختر افتاد!. به نظرم دخترش اصرار میکرد چیزی بخرد و پدرش نمیخرید! دویدم دو دستی یقه پدرش را گرفتم، گفتم چرا دخترت رو می زنی؟! طفلکی با تعجب، هاج و واج مانده بود که این دیوونه ی کت و شلواری کیست؟! مردم کم کم جمع شدند به کُردی چیزی میگفتند که نفهمیدم. برخی جوونها هم میخندیدند، اما یک کتابفروشی یا نوارفروشی آنجا بود، از قیافه اش معلوم بود هنرمند است، آمد با احترام ما را جدا کرد...
اتفاق تلخِ رومینا در پیشرفته ترین کشورها هم می افتد اما یک تفاوت اساسی با جامعه ما دارد. در آن کشورها، یک قاتل وجود دارد که به خاطر اختلالات روانی یا عصبانیت ناگهانی، یا... دختر و زنی را میکشد، اما در جوامعی مثل جامعه ما، تنها یک قاتل وجود ندارد، تنها پدر یا برادر نیست که میکشد بلکه زنجیره ای پیچیده از فرهنگ، سنت، قانون، جامعه و آدمها...قاتل هستند. همه آن آدمها که در داخل مینی بوس، طرف آن مرد را گرفته و بر سر من داد میزدند، همگی شریک قتل هستند. آنها که میگفتند: بچه خودش است و اختیارش را دارد... همگی در این گونه جنایتها شریک اند! تازه، پای آن واژه خونرنگ! یعنی«ناموس» در میان نبود، آن وقت مردم حاضر در مینی بوس، چقدر از مرد حمایت میکردند!
دختر سیزده ساله ای که به بیرون پناه می برد بدون شک در داخل خانه و خانواده چیزی کم دارد!
اما، ای کاش روزی برسد که یاد بگیریم اصلا یک دختر سیزده ساله باید مدام اشتباه کند و تمام سعی جامعه این باشد که بهترین فرصتها را چندباره در اختیارش بگذارد تا پس از افتادن، دوباره برخیزد...
اما شوربخت جوامعی که در آن، جوانها، مخصوصا دخترانش پس از اولین اشتباه و افتادن، دیگر نمیتوانند برخیزند!
گاهی می گویم که کی ما از دست این مردانگی مان خلاص میشویم؟ ای کاش این مردانگی را از ما بگیرند و به جای آن، کمی به ما انسانیت بدهند!
ای کاش این برادری از میان برخیزد و به جایش کمی برابری بنشیند...
تاریخ
2020.05.31 / 13:52
|
مولف
Axar.az
|